مهر 91 - محض خدا
91/7/29
11:0 ع
91/7/26
7:40 ع
یارب.
سلام یگانه
سلامی با دلتنگی شدید.سلامی با بیتابی های فراوان
یگانه دلم داره میترکه.یه دوای.نسخه ای.یه حرفی..حدیثی.
یه کاری بکنید....
گفتم که فردا روزی نگوید ((من گفتم بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را)) ولی تو صدا نزدی.من صدا زدم.
این من و این اجابت شما.
نیم نگاه:
یگانه از امروز تصمیم گرفتم بعضی حرفهامو که دوست دارم برایتان بنویسم ولی ربطی به سخن اولم را نداره پایین ورق بنویسم.
1:کاش مثل پاییز زیبا و دلفریب بودم ولی یک رنگ .
2:کاش آب بودم تا به بهانه آینه بودن رویت را میدیدم..
دوستت دارم.
راحله
91/7/23
2:50 ع
91/7/19
12:30 ع
یارب
سلام یگانه.چقدر دلم میخواهد الان تو جنگلهای شمال بودم.رو برگاش را میرفتم زیرپام خش خش صدا میکرد.یه سوز سردی هم میومد و برای اینکه سردم نشه دستم را دور تنم گره میکردم و آرام ارام قدم میزدم.
از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
پاییز ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه میبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز ای سرود خیال انگیز
پاییز ای ترانه محنت بار
پاییز ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار
91/7/18
10:36 ع
یارب
نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم
آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در
خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
فروغ فرخزاد
91/7/3
9:0 ع
یارب.
سلام یگانه.
نمیدونم شما هم مثل من از بندهایت خسته میشوید؟!کاش اینطور نباشه.
میدونید دوست دارم برم جایی که هیچ انسانی دوروبرم نباشه.خودم باشم و شما.
دوست دارم برم جنگل های شمال اون وسط یه کلبه بسازم صبح های به جای صدای بوق ماشین و صدای آدم ها با صدای شر شر آب ؛ صدای باد که توی برگ درخت ها می پیچه ؛صدای آواز پرندها ؛نسیمی که به صورتم میخوره و خنکیش وجودم را به وجود میاره بیدار بشم.
دوست دارم طلوع خورشید درکنار سبزی درختان ببینم.
دوست دارم غروب خورشید را روی آبی دریا ببینم
دوست دارم وسط جنگ یه جاده باشه که وقتی دلم گرفت توش قدم بزنم و صدای خش خش برگ ها را زیر پاهام بشنوم.آخ دلم رفت....
آخی .یگانه خوش به حالتان که این همه زیبایی را میبینید و ....من که فقط باید آه بکشم و از دوریش ...
فعلا:راحله